خیلی وقت بود تصمیم داشتم بنویسم از اول تا آخرش رو که شاید اینجوری یه خورده دلم آروم بگیره و از این بی قراری ها کم بشه ولی تا به حال چیزی ننوشتم اگرم نوشتم از یه روز و یه لحطه های خاصی نوشتم ولی اینبار میخوام از اولینه اولین بار بنویسم تا آخرش نمیدونم قراره چی درست بشه یا خراب ولی میخوام بنویسم.
اولین بار یه وبلاگ زده بودم که آدرس وبلاگو یادم نیست چون کساییکه منو بشناسن میدونن من خیلی وبلاگ عوض کردم ولی اسمش یا همون عنوانش مامن بود.اون موقع حدود هشتاد روز تا کنکور مونده بود فکر میکنم و من نوشته بودم میخوام تمام سعیمو بکنم پزشکی دانشگاه تهران قبول شماولین کامنتو اون گذاشت برام و نوشت امیدوارم هم دانشگاهی و هم رشته ای بشیم.اون موقع ها هنوز رسم وبلاگ و نمیدونستم هنوز نمیدونستم یکی کامنت میده باید جواب بدی یا نباید بدی کامنت خصوصی جواب میخواد یا نمیخواد در هر صورت من جواب کامنت رو دادم و از اونجا با وبلاگش آشنا شدم.میخوندمش برام هیجان انگیز بود.تا اینکه یه روزی یه پستی گذاشت و من یکم اطلاعات شخصی تر پرسیدم و بعدش اون هم.وبلاگشو میخوندم و کامنت میذاشتم گاهی و گاهی هم نمیذاشتم مثل همه ی وبلاگاولی نمیدونم چجوری شد واقعا نمیدونم که این ارتباط بیشتر شد تو همون کامنت بود ولی فراتر.تا جاییکه وقتی پست نمیذاشت دلم تنگ میشد و چندین روز صبر میکردم و بعد میرفتم میگفتم بهش.یا گاهی حتی پست میذاشتم که شاید اون کامنت بذاره نمیدونم این دلتنگیا و کامنتای بیشتر بعد کنکور بود یا قبل کنکور ولی مطمئنم قبل دانشگاه بود.من هیچوقت چادری نبودم خانواده مذهبی هم نداریم نه اینکه بی اعتقاد باشیم مثل خیلی از مردم عادی هستیم که خدا رو قبول داریم ولی خب ممکنه گاهی نماز نخونیم و چمیدونم کارای دیگه.شاید چادر پوشیدن من برای اولین بار تاثیر اون تو ضمیر ناخودآگاهم بود چون مطمئنم اگر اون نبود من حتی یه لحظه هم بهش فکر نمیکردم(من چادری نیستم حالا)
پ.ن؛خسته شدم بقیش بعدا
دلم میخواد نظرای این مطلبا باز باشه:)
خیلی وقت بود تصمیم داشتم بنویسم از اول تا آخرش رو که شاید اینجوری یه خورده دلم آروم بگیره و از این بی قراری ها کم بشه ولی تا به حال چیزی ننوشتم اگرم نوشتم از یه روز و یه لحطه های خاصی نوشتم ولی اینبار میخوام از اولینه اولین بار بنویسم تا آخرش نمیدونم قراره چی درست بشه یا خراب ولی میخوام بنویسم.
اولین بار یه وبلاگ زده بودم که آدرس وبلاگو یادم نیست چون کساییکه منو بشناسن میدونن من خیلی وبلاگ عوض کردم ولی اسمش یا همون عنوانش مامن بود.اون موقع حدود هشتاد روز تا کنکور مونده بود فکر میکنم و من نوشته بودم میخوام تمام سعیمو بکنم پزشکی دانشگاه تهران قبول شماولین کامنتو اون گذاشت برام و نوشت امیدوارم هم دانشگاهی و هم رشته ای بشیم.اون موقع ها هنوز رسم وبلاگ و نمیدونستم هنوز نمیدونستم یکی کامنت میده باید جواب بدی یا نباید بدی کامنت خصوصی جواب میخواد یا نمیخواد در هر صورت من جواب کامنت رو دادم و از اونجا با وبلاگش آشنا شدم.میخوندمش برام هیجان انگیز بود.تا اینکه یه روزی یه پستی گذاشت و من یکم اطلاعات شخصی تر پرسیدم و بعدش اون هم.وبلاگشو میخوندم و کامنت میذاشتم گاهی و گاهی هم نمیذاشتم مثل همه ی وبلاگاولی نمیدونم چجوری شد واقعا نمیدونم که این ارتباط بیشتر شد تو همون کامنت بود ولی فراتر.تا جاییکه وقتی پست نمیذاشت دلم تنگ میشد و چندین روز صبر میکردم و بعد میرفتم میگفتم بهش.یا گاهی حتی پست میذاشتم که شاید اون کامنت بذاره نمیدونم این دلتنگیا و کامنتای بیشتر بعد کنکور بود یا قبل کنکور ولی مطمئنم قبل دانشگاه بود.من هیچوقت چادری نبودم خانواده مذهبی هم نداریم نه اینکه بی اعتقاد باشیم مثل خیلی از مردم عادی هستیم که خدا رو قبول داریم ولی خب ممکنه گاهی نماز نخونیم و چمیدونم کارای دیگه.شاید چادر پوشیدن من برای اولین بار تاثیر اون تو ضمیر ناخودآگاهم بود چون مطمئنم اگر اون نبود من حتی یه لحظه هم بهش فکر نمیکردم(من چادری نیستم حالا)
پ.ن؛خسته شدم بقیش بعدا
دلم میخواد نظرای این مطلبا باز باشه:)
قراره فردا بریم قم
راستیش فاز معنوی کلا ندارم یعنی خیلی وقتا سعی کردم وقتی میرم یه جای زیارتی یه ذره منقلب شم یه ذره عهد و پیمانی چیزی ببندم نهفایده نداشت نه اینکه دعا نخونم و اینا نه هم دعا میخونم هم آرزو میکنم هم یه چیزایی میخوام هم نمیخوام.ولی هیچوقت بعد هیچ سفری حس نکردم سبک شدم.یعنی تو زندگیم فقط بعد از حموم سبک شدم و لا غیر.
ولی خب اینبار شاید سبک نشم ولی میخوام یه چیزای مهمی بخوام که بماند
قراره هفته اولو نرم دانشگاه کارآموزیامونم از ۲۱ اسفند شروع میشه پس من تقریبا از یک اسفند برمیگردم تهران و تا اون موقع فقططط صفااا.بر جاده های آبی سرخ نادر ابراهیمی و شروع کردم و فقط ۷۰ صفحه از جلد اولش مونده ولی خب اصلا بهم نمیچسبه ولی بازم خب میخوام تا ته بخونمش قولم این بو کتابی نخونده نذارم.
دسپریتد هوس وایف رو تموم کردم و دارم دیس ایز آس رو شروع میکنممیتونم بگم دسپریت خیاییی خوب بودششش:) شما هم ببینی.
اینبار قراره قوی باششم به هر جون کندنی که هست:)
اینجا
حالا چیزاییکه من میشنیدم
۱.دلم نمیخواد ذهنم درگیر تو باشه خودم کلی کار و درس دارم
۲.من چه گناهی کردم تو تو زندگیمی
۳.خیلی بد هیکلی
۴.تو دیوانه ای
۵.وقتی نیستی خیلی راحتم و مشکلی ندارم.
۶.تو دوست نداشتنی هستی
۷.تو واقعا زشتی
خیلی وقت بود تصمیم داشتم بنویسم از اول تا آخرش رو که شاید اینجوری یه خورده دلم آروم بگیره و از این بی قراری ها کم بشه ولی تا به حال چیزی ننوشتم اگرم نوشتم از یه روز و یه لحطه های خاصی نوشتم ولی اینبار میخوام از اولینه اولین بار بنویسم تا آخرش نمیدونم قراره چی درست بشه یا خراب ولی میخوام بنویسم.
اولین بار یه وبلاگ زده بودم که آدرس وبلاگو یادم نیست چون کساییکه منو بشناسن میدونن من خیلی وبلاگ عوض کردم ولی اسمش یا همون عنوانش مامن بود.اون موقع حدود هشتاد روز تا کنکور مونده بود فکر میکنم و من نوشته بودم میخوام تمام سعیمو بکنم پزشکی دانشگاه تهران قبول شماولین کامنتو اون گذاشت برام و نوشت امیدوارم هم دانشگاهی و هم رشته ای بشیم.اون موقع ها هنوز رسم وبلاگ و نمیدونستم هنوز نمیدونستم یکی کامنت میده باید جواب بدی یا نباید بدی کامنت خصوصی جواب میخواد یا نمیخواد در هر صورت من جواب کامنت رو دادم و از اونجا با وبلاگش آشنا شدم.میخوندمش برام هیجان انگیز بود.تا اینکه یه روزی یه پستی گذاشت و من یکم اطلاعات شخصی تر پرسیدم و بعدش اون هم.وبلاگشو میخوندم و کامنت میذاشتم گاهی و گاهی هم نمیذاشتم مثل همه ی وبلاگاولی نمیدونم چجوری شد واقعا نمیدونم که این ارتباط بیشتر شد تو همون کامنت بود ولی فراتر.تا جاییکه وقتی پست نمیذاشت دلم تنگ میشد و چندین روز صبر میکردم و بعد میرفتم میگفتم بهش.یا گاهی حتی پست میذاشتم که شاید اون کامنت بذاره نمیدونم این دلتنگیا و کامنتای بیشتر بعد کنکور بود یا قبل کنکور ولی مطمئنم قبل دانشگاه بود.من هیچوقت چادری نبودم خانواده مذهبی هم نداریم نه اینکه بی اعتقاد باشیم مثل خیلی از مردم عادی هستیم که خدا رو قبول داریم ولی خب ممکنه گاهی نماز نخونیم و چمیدونم کارای دیگه.شاید چادر پوشیدن من برای اولین بار تاثیر اون تو ضمیر ناخودآگاهم بود چون مطمئنم اگر اون نبود من حتی یه لحظه هم بهش فکر نمیکردم(من چادری نیستم حالا)
پ.ن؛خسته شدم بقیش بعدا
در دل من چه میگذرد؟
یادمه یه روزی برام یه متن طولانی رو ایمیل کرده بود و اولش نوشته بود نه اینکه فکر کنید دلم اینا براتون تنگ شده فقط میفرستم چون وقتی میخونم متنی رو همیشه میخوام برای یه نفر بفرستم.
منم جوابش و فقط با یه ممنون داده بودم آخه به آدمی که همیچین جمله ای رو اول پیامش نوشت دیگه چی باید میگفتم؟
ولی بعدا اون بمن گفت من اینهمه نوشتم و تو فقط گفتی ممنون؟
گفتم ایمیل یادم اومد پیاماشو که ندارم حداقل برم ببینم ایمیلاش هست؟
قرار بود عصبانی نشم ولی شدم قبلش کلی با خودم فکر کردم ولی بازم وقتی رفتم عصبانی شدم
احساس بدی دارم ایکاش میتونستم آروتر صحبت کنم.
میدونم گریه کاریو حل نمیکنه ولی از اینکه نتونستم کاریکه میخوامو بکنم خیلی ناراحتممم خیلیبب
نشستم و موهامو میکشم و به منظره آبی رو بروم نگاه میکنم نه که دریا باشه ها نه تونیک آبی نفتی دلبره که گذاشتتش روی صندلی میزکامپیوتر و به این فکر میکنم کتاب بخونم یا فیلم ببینم یا هر دو چون ظهر خوابیدم و حالا حالا ها خوابم نمیبره ولی حوصله هیچکدومشونو ندارم و به این فکر میکنم فقط منم که گاهی حوصله کارایی که میتونم انجام بدم و خودمو مشغول کنم و ندارم یا بقیه هم همینن؟ جوابش نمیدونمه .البته نمیدونم متمایل به قطعا آره بقیه هم همینن.الان فقط دلم میخواست بهم پیام میداد و ازم عذرخواهی میکرد یه عذرخواهی درست و حسابی که قصدش اینکه من ببخشمش نباشه قصدش کاری برای بهتر کردن این وضعیتمون باشه.ولی خب مطمئنم همچین اتفاقی غیر ممکنه به خاطر همین یه غم خیلی آرومی تو وجودمه که غمه واقعا چون نه وقت تغییر هورمون هامه نه اتفاقی افتاده نه هیچی فقط غم دل تنگم براشهدلم میخواست میشد با یکی یه سره ازش حرف میزدم ولی کسیو ندارم که اینقدر باهاش بتونم حرف بزنم یعنی کلا همچین آدمی نیستم و همه چیم تقریبا تو دلمه ولی حالا دلم میخواست ایکاش یه کسی بود
پ.ن:اینجا هم که داشتم مینوشتم بهم گفت ننویس و این هم نمیشه هر چند خیلی حس بهتری بهم نداد اون دوباری که نوشتم.
متن بعد زدم توی نت که ببینم چند سالشه سال ۹۹ میشد سی سال چقدر با من اختلاف داشت هفت سال و با تمام وجودم دلم خواست هفت سال دیگه همچو حسی نداشته باشم.میخوام حالا تغییر کنم و چیزایی که میدونم باید تغییر بدم رو تغییر بدم.هنوز هفت سال وقت دارم امیدم مثل هفده سالگیه دیندار نیست چون من هفده ساله نیستم که بگم بعدنا درست میشه امیدم جوریه که میگه اگر براش تلاش کنی میشه دلم نمیخواد به مرحله بیست و نه سالگی برسم نباید بذارم که برسم.
وقتی میگویم دوستت ندارم دروغ نیست ادا نیست برای حسرت خوردن تو نیست البته راست هم نیست ها ولی حس منه.حسی که تو اون لحطه دارم نسبت بهته نمیدونم چند روز این حس ادامه پیدا میکنه نمیدونم چند روز میتونم دوستت نداشته باشم بعدش دوباره دوستت داشته باشم ولی چیزی که میدونم اینه که برایند همه ی این حس ها به سمت دوست داشتنت میل میکنه.دلم برای اینجور داشتنت تنگ نمیشود ولی دلم برای اون جور که میخواستم داشته باشمت تنگ میشه.
درباره این سایت